رمان احساس خاموش3

کاش میفهمید همه اینکارا فقط برا دلخوشی خودشه..کاش میفهمید نمیخوام از پیششون برم..کاش میفهمید احساس من مرده نمیتونم در کناره کسی خوشبخت شم..کاش یه ذره درکم میکرد..

بهار نشسته بود رو راحتی ها و به من نگاه میکرد..نگاهی به سرتا پاش کردم..تیپ اسپرتی زده بود..پیراهن حریرِ سبز رنگی و شلوار جین تنگ یخی..موهاشم بالا سرش جمع کرده بود..خیلی خوشگل شده بود..لبخندی بهش زدم و رفتم پیشش نشستم..با لبخند گفت:

-چشم خاستگارا در میاد..خیلی خوشگل شدی..

نگاهه ناراحت و تلخی بهش انداختم و گفتم:

-فقط برا دلخوشی مامان..

سرشو تکون داد و دیگه چیزی نگفت..خواهرمم ناراحت بود..از ناراحتی من ناراحت بود..دوست نداشت مامان مجبور به کاریم کنه..اما اونم مثله من نمیتونست حرف بزنه..نمیتونست دل مامانو بشکنه..

اون همه دلخوشیش ما دوتا بودیم..مگه میتونستیم دلشو بشکونیم..صدای ایفون بلند شد..اکرم خانوم یکی از خدمتکارا رفت سمت ایفون..درو باز کرد و گفت:

-مهمونا اومدن خانوم..

مامان هول شده از اشپزخونه اومد بیرون و رو به اکرم خانوم گفت:

-میخوام امشب به بهترین شکل ممکن بگذره..خودتون دیگه مراقب همه چی باشین..

اکرم خانوم چشمی گفت و رفت سمت اشپزخونه..مامان چشمش به منو بهار افتاد که قصد بلند شدن نداشتیم..ضربه ای به گونش زد و گفت:

-خدامرگم بده..چرا اونجا نشستین بر و بر منو نگاه میکنین بلند شین بیایین زشته..

با نارضایتی بلند شدیم رفتیم سمت در ورودی..اخرین نفر وایستادم..اول از همه خانوم سالاری اومد داخل..با مامان احوال پرسی گرمی کرد و رسید به منو بهار..گونه دوتامونو بوسید و گفت:

-ماشالا هزار ماشالا..روز به روز خوشگلتر میشین..

منو بهار به زور لبخندی زدیم و تشکر کردیم..بعد اقای سالاری وارد شد..چهره خیلی مهربونی داشت منو یاده بابام انداخت..برا همین با خوش رویی ازش استقبال کردم..با منو بهار دست داد و رفت پیش خانومش..

بعد از اون یه پسری وارد شد که پیراهن طوسی و شلوار همرنگش پوشیده بود و یه کراوات باریک مشکی هم شل بسته بود..یقه پیراهنشم باز بود..خیلی خوشگل و خوتیپ بود زیاد تو صورتش دقیق نشدم..

حدس زدم برادر کوچیکه باشه..با مامان خیلی متین احوال پرسی کرد..وقتی رسید به منو بهار اول یکم جاخورده نگامون کرد..بعد سریع خودشو جمع و جور کرد و با لبخنده شیرینی بهمون دست داد و خودشو معرفی کرد:

-امیرمحمد هستم داداش کوچیکه اقا داماد..

باهاش خیلی معمولی احوال پرسی کردیم..اونم رفت پیش مامان باباش..بعد از اون یه پسری که کت و شلوار نوک مدادی با پیراهن سفید پوشیده بود وارد شد..سرش پایین بود برا همین صورتشو ندیدم..

اخماشم بدجور توهم گره خورده بود..اصلا به منو بهار نگاه نکرد..سریع سلامی داد و دسته گلی دستش بود رو داد بهم و رفت پیش بقیه..با بهار نگاهی بهم انداختیم و ریز ریز خندیدیم..

تله پاتیمون خیلی قوی بود..با یه نگاه بهم فهموندیم که پسره از اینکه اومده خاستگاری راضی نیست..تو دلم هزار بار خداروشکر کردم..امیدوار بودم که از طرف اونها بهم بخوره..

رفتم دسته گل رو دادم به اکرم خانوم و برگشتم پیش بقیه نشستم کناره بهار..اول به حرفایه معمولی گذشت بعد خانوم سالاری گفت:

-خوب از هرچی که بگذریم میرسیم سر موضوعه اصلی که بخاطرش دور هم جمع شدیم..سارا جان خودت که با خانواده ما اشنا هستی و مارو میشناسی..امیرعلیمو هم که کامل میشناسی..اقا اردلان که خودشو بازنشسته کرده برا همین امیرعلی شرکتشو اداره میکنه..شرکت ساختمان سازی داریم..نمیخوام زیاد ازش تعریف کنم اما همه امیرعلی رو میشناسن پسره با ایمانیه و سر سفره پدر مادرش بزرگ شده..

بالاخر اسم اقا کشف شد..امیرعلی..اسمش بهش میومد خداییش خیلی خوشگل و خوشتیپ بود..چشما قهوه ای،بینی قلمی کشیده،لبایه قلوه ای و پوست برنزه..موهای قهوه ای تیره که خیلی قشنگ درستشون کرده بود..هیکلشم که خیلی رو فرم بود..هرچی بیشتر نگاش میکردم کمتر میتونستم ازش یه ایراد بگیرم..صدایه مامانمو شنیدم:

-دنیا جان خودت که میدونی ما جونمون به جونه باران بسته اس..جداشدن ازش خیلی سخته..وقتی شوهرم عمرشو داد به شما این دختر با سن کمش شد تکیه گاهه ما..کارخونه باباشو اداره میکنه..من فقط خوشبختیشو میخوام..تا الان بخاطره منو بهار ازدواج نکرده اما دیگه باید فکری برا زندگیش بکنه..ما به نظرش احترام میزاریم هرچی خودش بگه..

تو دلم گفتم اره چقدرم به نظرم احترام میزارین..دنیا خانوم نگاهی به منو امیرعلی کرد که اخمامون به شدت توهم گره خورده بود بعد رو به مامانم گفت:

-خدابیامرزه اقا پارسا رو واقعا مرده محترمی بود..اگه شما اجازه بدین دوتا جوون باهم حرف بزنن ببینیم اگه به تفاهم برسن بعد بقیه صحبتارو بکنیم..

مامانم گفت:

-احتیار داری دنیا جان..

بعد روبه من گفت:

-دخترم امیرعلی جان رو به اتاقت راهنمایی کن..

با اعصابه خراب از جا بلند شدم..بدون نگاه کردن به شازده ببخشیدی گفتم و راه افتادم سمت اتاقم..صدا با اجازشو شنیدم..واقعا صدا گیرایی داشت..از پله ها رفتم بالا و پشت در اتاقم وایستادم..وقتی رسید بهم در اتاقمو باز کردم و با اخما درهم محکم گفتم:

-بفرمایید..

سرشو اورد بالا نگاهی بهم انداخت و رفت تو اتاق..منم پشت سرش رفتم..اول خواستم در اتاقو باز بزارم اما گفتم شاید کسی صدامونو بشنوه میخواستم ازش بخوام این خاستگاری رو بهم بزنه برا همین درو محکم بستم که باعث شد برگرده دوباره بهم نگاه کنه..دستمو گرفتم سمت کاناپه وسط اتاق و گفتم:

-بفرمایید بشینین..

نشست خودمم لب تختم روبه روش نشستم..پنجه ها دستشو قفل کرده بود توهم و خم شده بود به جلو دستاشو گذاشته بود رو زانوهاش سرشم انداخته بود پایین..خیلی محکم و جدی گفتم:

-اقای سالاری من به هیچ عنوان به این ازدواج راضی نیستم..خدایی نکرده نه اینکه شما مشکلی داشته باشین نه..من نمیتونم ازدواج کنم..یعنی اصلا قصد ازدواج ندارم..

پوزخندی زد و سرشو اورد بالا و گفت:

-نکنه فکر کردی من عاشقتم که اومدم خاستگاریت؟

تعجب کردم اما نزاشتم اون بفهمه..با همون جدیت گفتم:

-نه من همچین فکری نکردم..مطمئن هستم شماهم راضی نیستین نمیدونم چرا پاشدین اومدین خاستگاری..پس ازتون میخوام این خاستگاری رو بهم بزنین..

با همون پوزخنده حرص درار گفت:

-چرا تو بهم نمیزنی؟

از اینکه منو تو خطاب کرد خیلی عصبانی شدم برا همین گفتم:

-اقای سالاری من بخاطره مامانم نتونستم بگم نه..

مخصوصا روی اقای سالاری تاکید کردم که بفهمه خوشم نمیاد راحت باهام حرف بزنه..فکر کنم فهمید چون گفت:

-خانوم راد منم به همون دلیل شما نمیتونم بگم نه..

 

مثل لاستیک پنچر شدم..توقع داشتم اون بتونه بهم بزنه..با ناراحتی گفتم:

-حالا چیکار کنیم؟من خیلی خاستگار داشتم روی هرکدوم یه عیب گذاشتم ردشون کردم..اما این دفعه مامانم گفته نمیتونم با دلایله ابکی شمارو رد کنم باید دلیل محکمی داشته باشم..

-چه تفاهمی..مامان منم همینو گفته..

کلافه دستامو قلاب کردم توهم و سرمو انداختم پایین..صداشو شنیدم سرمو اوردم بالا نگاش کردم:

-فکر کنم این دفعه باید کوتاه بیاییم..

با بُهت نگاش کردم..این چی گفت؟..کم کم تعجبم جاشو داد به خشم..با عصبانیت بلند شدم و گفتم:

-هیچ میفهمین چی میگین؟..من نمیخوام ازدواج کنم..

دوباره پوزخندزد و گفت:

-بسیار خوب..پس خودتون بهم بزنین..

با کلافگی دستمو کردم تو موهام و گفتم:

-نمیتونم..نمیتونم..اگه میتونستم شما اینجا نبودین الان..

سعی کرد ارومم کنه:

-اروم باشین خانوم راد..لطفا بشینین من بقیه حرفمو بزنم..

نشستم و چشم دوختم به دهنش..یکم بعد دهنشو باز کرد و شروع کرد به حرف زدن:

-خانوم راد شرایط من و شما مثل همه..منم نمیخوام ازدواج کنم..اگه این خاستگاری رو بهم بزنیم مطمئن باشین به نفر بعدی باید رضایت بدیم..پس بهتره باهم یه کاری بکنیم..چون شرایطمون مثل همه میتونیم باهم کنار بیاییم..

باهم ازدواج میکنیم اما نه شما کاری به من داشته باشین..نه من به شما کاری داریم..فقط مثل دوتا همخونه مجبوریم همدیگه رو تحمل کنیم..شما تا الان هرکار میکردین از این به بعد هم همون کارا رو انجام بدین منم همینجور..

فقط مجبوریم اسم همدیگه رو تو شناسنامه هامون یه مدت داشته باشیم تا مادرامون کوتاه بیان..بعد که از هم جداشیم دیگه بهمون گیر نمیدن که ازدواج کنیم..نظرتون چیه؟منظورم یه جور ازدواجه مصلحتیه..خوب چی میگین؟..


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:


موضوعات مرتبط: رمان احساس خاموش ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:, | 18:30 | نویسنده : sarina |
.: Weblog Themes By RoozGozar.com :.

  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس